تاریکی درروز
می دونم منو نمیخوای
نمیخوای، پیشم نمیآی میدونم چشماتو بستی زدی عهدتو شکستی یاد وقتی بد نبودی واسه خوبی سد نبودی لحظههای با تو بودن گریه با تو نبودن ما و اون نم نم بارون یاد گلهای تو گلدون یاد اون غم قدیمی یاد اون یار صمیمی وقتی گفتی مهربونم همه بلات بجونم وقتی گفتی منو داری دیگه هیچ غمی نداری تازه آخرش که رفتی رفتنی که برنگشتی منو بی کس جا گذاشتی تو قفس تنها گذاشتی ***
غم تو دربدرم کرد عشق تو خاکسترم کرد ولی هیچوقتی ندیدی گریههامو نشنیدی تو ندیدی حال ما رو حال عاشقای زارو ***
آخرش قصه تموم شد عمر من بود که حروم شد ***
آره رفتی مهربونم ولی باز بلات به جونم نمیخوام دلت بگیره گرچه این دلم اسیره برو خوشبخت شی الهی آخرت نشه سیاهی برو من هم دیگه میرم راه تازهای میگیرم دیگه رو گل نمیخندم راه قلبمو میبندم تا که یک روزی بمیرم یه گوشه آروم بگیرم *** اون زمون نیایی پیشم نشی باز تو قوم و خویشم موضوع مطلب : |
منوی اصلی پیوندها آمار وبلاگ بازدید امروز: 9
بازدید دیروز: 7
کل بازدیدها: 55311
|
|